دانلود انیمیشن قلب خورشید
سلام
دانلود انیمیشن قلب خورشید که از شبکه دو سیما پخش شده است.
این انیمیشن یکی از انیمیشن هایی است که در جشنواره فجر هم شرکت داشته و چند وقت پیش (فکر میکنم خانم) داورپناه هم لطف کردند و پوستر و تیزری از این انیمیشن را در اختیار این وبلاگ قرار دادند.
قسمت اول این انیمیشن را که جمعه 7 خرداد ماه از شبکه دو بخش شد احتمالا ادامه این انیمیشن داستانی رو اگر ببینم براتون قرار بدم.
قسمت اول حجم حدود 90 مگابایت
قسمت دوم - حدود 84 مگابایت
قسمت سوم - حدود 82 مگابایت
قسمت چهارم - حدود 90 مگابایت
قسمت پنجم- حدود 83 مگابایت
قسمت ششم- حدود 81 مگابایت
قسمت هفتم: حدود 92.5 مگابایت
قسمت هشتم: حدود 91 مگابایت
قسمت نهم: حدود 76 مگابایت
قسمت دهم: حدود 78 مگابایت
قسمت یازدهم رو نتونستم بگیرم و بعید میتونم بتونم بگیرم .
اما این قسمت رو الآن(که امروز اول مردادماه هست) میتونید از لینک زیر ببینید:
http://www.telewebion.com/#!/live/tv2/
بعد در زیر صفحه قسمت آرشیو ساعتی، تاریخ 24 تیرماه 95 را انتخاب کنید. بعد هم کافیه روی برنامه ساعت 14:07 این ارشیو کلیک کنید.
اون وقت میتونید به شکل آنلاین ببینیدش.
اما قسمت دوازدهم به لطف تلویبیون آماده دانلود هست:
قسمت دوازدهم: حدود 83.2 مگابایت
قسمت سیزدهم: قسمت آخر: حدود 71 مگابایت جدید
ساعت پخش این برنامه چی بود؟:
پنجشنبه ها و جمعه ها ساعت 2:15 بعد از ظهر (پنج دقیقه اینور اونور)
یک پیشنهاد کوچیک: اگر این انیمیشن را در دور تند مثلا 1.5 ببینید، جذابیت انیمیشنهای آن و حرکات شخصیت ها و کل انیمیشن چند برابر میشود.
مهم: فیلم سینمایی قلب خورشید از شبکه پویا پخش شد. سه شنبه 1 تیرماه ساعت 22 و تکرارش روز بعد ساعت 3 (؟!) .
میتونید این فیلم را به طور آنلاین ببینید: http://www.telewebion.com/#!/live/pooya/ بعد از زیر صفحه، آرشیو ساعتی را روی سه شنبه 1 تیرماه انتخاب کنید، اونجا ساعت 22 رو بزنید و ببینید. بعد همینطور ادامه بدهید. حدودا 1 ساعت و نیم هست.
داستان این انیمیشن:
در روزگاری دور وطن ما ایران روزهای سختی رو پشت سر گذاشت... بسیاری از شهر ها مورد هجوم یاغیان قرار می گرفت . . . اما هیچکس به فکر این مردم ستمدیده نبود...هم از این وضعیت به سطوح آمده بودند اما چاره ای جز تحمل نداشتند تا اینکه در سرزمین سیستان زادگاه پهلوان بزرگ رستم دستان، گروهی از سلحشوران محلی به پا خواسته و برای برپایی عدالت باریه درماندگان قیام کردند، این گروه عیاران نام داشتند... اونا سال ها جنگیدند و سرانجام موفق شدند یاغان را سرکوب کرده و امنیت و آرامش را در قسمت وسیعی از ایران برقرار کنندف از آن زمان به بعد عیارها با نام پهلوان ها در ایران شهرت پیدا کردند...
داستان قسمت های مختلف تا حدودی که دیدم و یادم هست:
قسمت اول:
مسابقه ای میان مردان شهر سیستان برای انتخاب پهلوان شهر برگزار میشود. 7 نفر تمام مراحل مسابقه را پشت سر میگذارند، اما پهلوان بزرگ شهر، یک شرط را برای انتخاب پهلوان شهر سیستان مطرح میکند...
قسمت دوم:
7 پهوان راهی سفر خراسان میشوند؛ آن ها تصمیم دارند برای بدست آوردن مقام پهلوانی، مسیر سخت پیش رو را طی کنند و نگین را بدست بیاورند و به شهر سیستان بیاورند.
برای همین از سیستان خارج می شوند و راهیه بیابان پیش رو می شوند...
قسمت سوم:
6 پهلوانان شهر ها را در پی فردی که پهلوان بزرگ سیستان گفته است نگین در دستان اوست می روند اما بین راه با ارسلان دیو (؟!) روبرو می شوند...
قسمت چهارم:
6 پهلوان به شهر مورد نظر می رسند اما متوجه می شوند که این شهر توسط یک حاکم ستمگر اداره میشود و پهلوان بزرگی که نگین دست او بوده، در زندان این حاکم ستمگر زندانی است. برای همین تصمیم میگیرند تا برای رسیدن به فرد مورد نظر (پهلوانی که نگین در دست اوست) لباس های نظامیان شهر را بپوشند و وارد قصر حاکم بشوند...
قسمت پنجم:
5 پهلوان وارد روستا (شهر)ی میشوند که میبینند دو نفر به زور گاو یک مادر را می کشند تا ببرند. پس وارد میدان میشوند و با آن ها مبارزه میکنند تا جلوی این کارشان را بگیرند...
قسمت ششم:
5 پهلوان به مسیرشان ادامه میدهند. سپس وارد جنگل میشوند، آن جا به دنبال پهلوانی که نگین در دستان اوست میگردند، آن جا مورد حمله گروهی از حیوانات قرار میگیرند...
قسمت هفتم:
4 عیار وارد مهمان خانه ای میشوند و شب را در آن به استراحت میپردازند. آن ها قرار است خود را به حکیمی برسانند که شنیده اند یاقوت در دستان اوست...
قسمت یازدهم:
دو پهلوان ما، اصلان و بهرام به راهشون ادامه میدهند.
دارند میروند که در مسیر به یک جوان برمیخورند که پشت گاریش آذوقه داره اما گاریش در مسیر گیر کرده.
بعد یهو یه صدایی میاد که جوون هراسون میشه و میگه اگه جونتونو دوست دارید دنبال من بیاید و با هم وارد آسیاب خونه میشوند و پنهان میشوند.
اونایی که سواره میان گاریه آذوقه رو با خوندشو میبرن و میرن.
بعد سه تایی از آسیاب خارج میشوند و حرکت میکنند. بهرام از جوونه میپرسه اینا کی بودن که میگه مردم محلی بهشون میگن آل، موجوداتی اهریمنی با صورتی مخوف و چشمایی سرخ و آتشین، اینا هرجا میرن با خودشون مرگ و نیستی بهرماه می آرن.
بعد اصلان میگه «آل؟» و بهرام میگه آل یه افسانه است یه موجود اطوره ایه، که تو افسانه ها اومده اونا به زنها و بچه های کوچیک آسیب میزنند.
جوونه میگه اونا به همه آسیب میزنن و چند سال پیش جادوی آلا؛ طاعونو با خودشون آورده بود و ا اون به بعد اهالی مجبور شدن به اونا باج بدن تا کارشون نداشته باشن، و اینطوری شب چهاردهم هر ماه اهالی هدایای خودشونو میفرستن تا کاری به کارشون نداشته باشن.
بعد راهو بهشون نشون میده و میگه جنگلو دور بزنید چون اونجا آلا هستن و جنگ نفرین شده ای هست. اما اصلان و بهرام توجهی به این حرف نمیکنن و وارد قلمرو آل ها میشن.
اونا واد جنگ میشن، خیلی هم مرموز هست.
شب وسط جنگل اتراق که میکنن بهرام متوجه چیزای مشکوک میشه. اما میخوابم.
بعد یهویی یکی از اونا به بهرام تو خواب حمله میکنه اما بهرام جاخالی میده. بعد اصلان به بهرام کمک میکنه و اونو میزنه. بعد میبینن که آدمه. بعد یکی دیگه رو میبینن که اون یهویی فرار میکنه.
بهرام و اصلان که نمیخوان اونا جمعی بهشون حمله کنن راه میفتن. بین راه رد گاری رو توی جنگل میبینن. بعد هم گروه سوارکار رو میبینن که راه میرن، سریع مخفی میشن.
بعد به اصرار بهرام میرن سمت روستا تا همه چیزو به مردم بگن، اینکه آل ها موجودات افتسانه ای نیستن بلکه آدم هستند...
بهرام اصلان بهشون میگن آل ها شبه نیستن و هیچ قدرت غیر طبیعی ندارن و ادم هستن مثل من و تو و ما اینو فهمیدیم.
بعد نقاببی رو که از یکیشون افتاده بود به اون جوون نشون می دن تا باور کنه. بعد تصمیم میگیرن به کدخدا بگن.
هنوز اون جوون نرفته میبینه که مردم روستا و کدخدا جمع شدن و عصبانی هستن که چرا اونا رفتن تو جنگل سیاه، منطقه ممنوعه آل ها.
همینجور که حرف میزنن صدای جنگ آل ها به گوش میرسد. مردم تصمیم میگیرن بهرام و اصلانو دستگیر کنن و تحویل آل ها بدن که بهرام جلوی اصلانو میگیره که دعوا نکننه.
اما مردم روستا اونا رو دستگیر میکنن و میبندندشون به چوب وسط روستا.
بنده های خدا اصلان و بهرام تا شب به چوب بسته شدن که آل ها سوار اسباشون میان اونجا. کدخدا و هرمز(پسر جوونه) از تو خونه شون ماجرا رو میبینن.
بعد دو تا از آل ها بهشون نزدیک میشن و تا میان بزننشون یهویی اونا حسابشونو میرسن. معلوم میشه هرمز، اون پسر جوونه، دستای اونا رو باز گذاشته بوده.
اصلان و بهرام تنهایی شروع میکنن به جنگ با آل های مسلح به شمشیر... بعد هرمزم میاد کمکشون که میزننش، یکیشون میره هرمزو بکشه که کد خدا میاد کمکش. بعد مردم که کدخدا رو میبینن اونا هم میان کمک. بعضیا هنوز هم از آل میترسن اما بعضیا میرن کمک.
خلاصه جنگ خیلی سخت شکل میگیره ولی مردم روستا موفق میشن و آل ها شکست میخورن. بعد میرن پیش سردسته اونا، معلوم میشه گرزین یکی از مردم روستا سردسته اونا بوده.
بعد ازش میپرسن و سردسته شون میگه که: سالها پیش این سرزمین در معرض هجوم قومی وحشی به نام آل ها قرار داشت و این خاطره بین مردم موند و بعد از سالها یک افسانه شد.» اینطور شد که اونا از این افسانه سوءاستفاده کردن و خوشونو جای افسانه آل جا زدن. بعد ازش میپرسن طاعون رو چطوری توی روستا آورده که اون بدجنس میگه: «لاشه گوسفند مریضو توی چشمه انداختن که با این شگرد مردمو مریض کردن و اینطوری مردمو گول زدن که قدرت خارق العاده ای دارن.»
مردم روستا از این دو تشکر میکنن که اونا رو از این خواب غفلت بیدار کردند.
و در آخر ممنون از تلویبیون!